یک خاطره ی خیلی قشنگ از شهید حسن صوفی
نذری حلیم می پختیم.فامیل می آمدند برای کمک.
*
همه را به هم دوخته بود دیدنی بود...
لباس یکی را به لحاف دوخته بود .لحاف و تشک را به هم کوک زده بود و خلاصه دوخت و دوزی راه انداخته بود که بیا و ببین!
*
بیدار که شدند از خنده روده بر شدیم.